Posts Tagged ‘ حکایت ’

حکایتی خواندنی از گلستان سعدی

امروز داشتم گلستان می‌خواندم که به این حکایت زیبا برخوردم، گفتم شما هم از آن بی نصیب نمانید:

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزش بر نهادش اوفتاد. چندانکه مطالفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغص بود، چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت : غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد بر گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست، همچین عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماند
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حواران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان بپرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در